شیوانا با شاگردش رهسپار جایی بود. در بین راه مردی میانسال که شغلش خیاطی بود به آنها پیوست. خیاط دائم از پسر خودش که در شهری دور درس خوانده بود و حساب و کتاب میدانست صحبت میکرد و میگفت که اکنون مباشر یک دامدار بزرگ است و در کارهای تجاری به او کمک میکند. اما صحبت مرد خیاط فقط به ذکر صفات خوب و برجسته پسرش ختم نمیشد و هر وقت از پسرش سخن میگفت یادی هم از پسر برادرش میکرد که با هزینه زیاد علم طبابت آموخته و درمانگری بلد است و میتواند بیماریهای زیادی را شفا دهد. مرد خیاط هر روز پسر مباشرش را با برادرزاده طبیبش مقایسه میکرد و میگفت طبابت شغل خوبی نیست و انسان مجبور است دائم با بیماران سروکار داشته باشد درحالی که پسر او فقط با دفتر و قلم سروکار دارد و کارش تمیزتر و آبرومندانهتر است.
شاگرد شیوانا که متوجه حسادت مرد خیاط از رشد و پیشرفت برادرزادهاش نمیشد، بارها با تعجب میپرسید که مقایسه شما اشکال دارد و همه میدانند که یک طبیب خبره جان بیمار رو به موت را نجات میدهد و اصلا کاری که او انجام میدهد با مشاغل دیگر قابلقیاس نیست. اما هروقت شاگرد اعتراض میکرد فریاد مرد خیاط به هوا برمیخاست و ساعتها با بافتن زمین و زمان استدلال میکرد که فقط حرف او درست است و میگفت که او تقریبا مجانی و بدون صرف هیچ هزینهای پسرش را به سواد خواندن و نوشتن رسانده در حالی که برادرش برای طبیب شدن پسرش کلی خرج کرده است و بعد نتیجه میگرفت که بنابراین برادرزاده طبیبش از پسر کاتب او پرخرجتر و حقیرتر و خوارتر است.
شیوانا سکوت میکرد و هیچ نمیگفت. روزی به نزدیکی مزرعهای رسیدند که در آن پسر مزرعهدار چند گربه بزرگ و تعدادی بچهگربه و یک بچه ببر را داخل لانهای انداخته بود و به دعوای بچه ببر تنها با گربهها مینگریست و میخندید.
شیوانا ایستاد و از پسر مزرعهدار پرسید: «در رفتار این حیوانات چه چیزی است که تو را میخنداند؟»
پسر مزرعهدار با خنده گفت: «این گربهها و بچههایشان گمان میکنند این ببر چون تقریبا شبیه آنهاست پس از جنس خودشان است. برای همین دعواها و بازیهای خودشان را با او هم انجام میدهند. بچه ببر تا حدی آنها را تحمل میکند اما وقتی آنها شوخی را از حد میگذرانند چنان غرشی میکند که بچهگربهها و حتی گربههای بزرگتر از ترس به گوشهای میگریزند و مدتی طولانی گوشهای کز میکنند و بیحرکت میمانند. بچه ببر کوچک و ضعیفتر از آنهاست اما چیزی در وجود او هست که گربهها ندارند و از آن وحشت دارند. این برای من خیلی جالب است.»
شیوانا گفت: «اینکه بچه ببر و بچه گربه را در یکجا زندانی کردهای به نظر تو باعث نمیشود که هر دو حیوان ناراحت شوند؟ آنها که همجنس نیستند!»
پسر مزرعهدار ناگهان به خود آمد و کمیفکر کرد و بعد در لانه را باز کرد. بچه ببر سراسیمه از لانه بیرون پرید و در کنار جاده داخل بیشهها مخفی شد. اما بچه گربهها و گربهها داخل قفس ماندند و از آنجا بیرون نیامدند.
شیوانا لبخندی زد و به مرد خیاط گفت: «اینکه سعی کنیم ببر و گربه را کنار هم بگذاریم و با هم مقایسه کنیم و گمان کنیم با مقایسه کردن ما آنها یک جنس میشوند از اساس کاری اشتباه است. هم ظلم به گربه است و هم به ببر!
مقایسه ای که بین طبیب و کاتب میکنی هم چیزی شبیه این است. تو وبرادرت شبیه گربه و ببر هستید. برادرت هرچه داشت خرج طبیبشدن پسرش کرد و تو خوشحالی که چیزی خرج نکردی و خرج تحصیل بچهات را دیگران دادند. پسر برادرت از همان جنسی شد که برادرت بود و پسر تو هم احتمالا چیزی از جنس خودت شده است. مقایسه جناب کاتب جوان و طبیب ماهر عینا شبیه مقایسه گربه و ببر است و اینکه گمان کنی چون در ذهن تو این قیاس امکانپذیر است، پس در عالم واقع هم آن دو قابل مقایسهاند از اساس کاری خطا است. ببر در نظام طبیعت فرقی با گربه نمیکند. اما وقتی پای مقایسه پیش میآید کیست که نداند ببر میتواند با یک غرش، گربههای قفسطلب را گوشهای زهرهترک کند. بهجای اینکه با این قیاسهای حسادتآمیز و بیاساس، وقت ما و خودت را بگیری کمی به خودت بیا و به این بیاندیش که بهجای تحقیر برادرزاده طبیبات، میتوانی او را تحسین کنی و به او ببالی! برای این کار فقط کافی است حس حسادت را در خودت پیدا کنی و از آن فاصله بگیری! آتش حسادت که خاموش شود آرام میگیری و همه این مقایسههای ناهمجنس متوقف میشوند!»